*~*~*~*~*~*~*~*
بزرگی گفت : وابسته به خـدا شويد
پرسيدم : چه جوری ؟
گفت : چه جوری وابسته به يه نفر ميشے ؟
گفتم : وقتے زياد باهاش حرف میزنم
زياد ميرم و ميام
گفت : آفرين زياد با خــدا حرف بزنـــ
زياد با خــدا رفٺ و آمد ڪنـــ
⇜وقتے دلٺ با خـداسٺ
بگذار هر ڪس ميخواهد دلٺ را بشڪند
⇜وقتے توڪلت با خـداست
بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بے انصافے ڪنند
⇜وقتے اميدٺ با خـداسٺ
بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت ڪنند
⇜وقتے يارٺ خـداسٺ
بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند
هميشه با خـدا بـمان
﴿چترِ پروردگار، بزرگترين چترِ دنياستــ ﴾
فقط به امید خودٺ خــداجونـــ...
نه به امید بنده های بے خودتـــ ...
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
**♥** دلاتون شادو لباتون خندون *ghalb_sorati*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روباهی لباده پوشیده وعصا به دست گرفت تا مرغ و خروس ها را گول بزند. خروسی به او رسید ازش پرسید کجا میروی؟
گفت:میروم به زیارت خانه خدا که توبه کنم دیگر خون ناحق نریزم
خروس گفت:من هم می ایم و به دنبال روباه به راه افتاد
مرغ هم که دید خروس دنبال روباه راه افتاده است و میخواهد به زیارت برود با انها به راه افتاد .درراه به یک مرغابی رسیدند او هم همراهشان شد
بعد از مرغابی هم کلاغی که هوای زیارت داشت با این کاروان به راه افتاد
شب در اسیاب خرابه ای منزل کردند.روباه گرسنه شدو خروس را صدا زد وبه اوگفت:تو مرد میدان زیارت نیستی.مردم ازار نباید به زیارت بیاید.توهرروزسحر مردم راباصدایت از خواب شیرین بیدار می کنی
تا خروس رفت حرفی بزند توی شکم روباه جاگرفت
بعد ار ان که خروس راخورد گفت
ای مرغ تو هم کمتر از خروس نیستی. یک تخم دوقازی که میگذاری دنیا را پر از قدقدقدا میکنی
مرغ را هم خورد بعد رو به اردک کردوگفت
تو هم اب حوض مردم را الوده میکنی
واو را هم خورد نوبت به کلاغ رسید گفت
تو دزدی توهرچه به دستت میرسد از زر و زیور وصابون میدزدی توراهم باید خورد
و او را به دهن گرفت کلاغ گفت
ای روباه راست میگویی پدرم همیشه به من میگفت تو لقمه روباهی اماهروقت خواست تورا بخورد ازش بخواه تا تو را با بسمل بخورد حالا لطف کن مرا با بسمل بخور
روباه گفت خیلی خوب و تا آمدبسم الله بگوید کلاغ از دهنش افتاد وپرید سر دیوار و اهل ده را خبر کرد آمدند روباه را کشتند
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
**♥** دلاتون شادو لباتون خندون ❤❤